نامەای از عزیز نعمتی به حلیم یوسف در مورد رمان پرواز با بالهای شکسته
ستاد عزیز نعمتی: به حلیم یوسف (درد دل)
رمان “#پرواز با بالهای شکسته#” ات را خواندم. مدتی بود رمان را به من داده بودند تا بخوانمش، متأسفانه هنگامی که رمانت به دستم رسید بیشتر مردم ما ازجمله چند نفر از خانواده ما درگیر بیماری شوم کرونا بودند. پسر عمو،برادر و پدرم فوت کردند، در حالیکه از یک طرف فکرم درگیر بیماری آنان بود، از طرف دیگر رمانت روی میز مطالعه ام همه ش صدایم می کرد و مرا به خواندن دعوت می کرد. طاقتم طاق شد ،در حالیکه هنوز ده روز از مرگ عزیزانم نگذشته بود، شروع به خواندن رمانت کردم و عجیب است اگر بگویم دو شب پیاپی نخوابیدم تا تمامش کردم، هیچ نمی دانستم که انسانها چنان به هم نزدیکند که غالباً یکی تقدیر خود را در افکار دیگری میابد.
نمیدانم چه بگویم؟ هر آنچه را که بر زبان من قفل زنگار زده ای خورده است، تو در رمانت گفته ای. میدانم که میدانی من نیز سالهاست گم شده ام، گم شده ام در میان نفسهایی که هرکدام به دردی خفه شده است. گم شده ام در میان آرزوهای به فریاد برخواسته ی او که انفال شد یا او که به دارآویخته شد یا آنان که هزاز هزار در یک چشم به هم زدن با بمب شیمایی تا مرز جنون آمیز انقراض رفتند. از چه بگویم که ما در سرزمین به ظاهر صلح ، برادری و عدالت همواره مورد کینه و خشم کسانی بوده ایم که به ظاهر مدعی این مفاهیم پوچ و بی اساسند. نمیدانم از کی بگویم؟ از گرگان سیه پوشی که قبل از هرچیز خدا و پیامبر و قرآنش را تصرف کردند و سپس آنها را بهانه ای کردند تا خارش دندانهای تیزشان و عطش سیری ناپذیر خون آشامیشان را با به سرکشیدن خون کودکان و زنان و پیرمردان و جوانان ملتی آرام کنند که در دلشان جز آرزوی شادی و در سرشان هدفی جز خوشبختی همگان نیست؟
حلیم عزیز آنقدر خوب نوشته ای که بارها در تعلیق های هنرمندانه ات شوکه شدم، بارها برای حوادث ناگواری که در رمانت تن هر جنبنده ای را به لرزه در میاورند، لرزیدم، بارها برای مردمی که همگی قهرمانان اصلی رمانت هستند گریه کردم، برای ویان هایت که یکی یکی قربانی افکار بسته و دگماتیزم ایده های خاورمیانه ای می شوند، برای ویان آمارایی که با اندیشه بلندش پرواز کرد، برای ویان رستم(شیرین) که با صبر و شکیبایی بال پرواز گشود، برای آرین میرکان که به سراسر جهان درس شجاعت داد، برای کەکئ کە درونی سرشار از حس مبارزە داشت ، برای سالم نابینایی کە عمیقاً بە ماندن و زندگی کردن فکر می کرد، برای رودی و پروین کە لباس دامادی و عروسیشان را از جان پاک پرکردند و بە زمین و زمان هدیە کردند تا شاید اندکی خدا را متوّجە این همە بیدادگری نمایند، برای درخت گردویی کە تاریخگونە وقایع را در برگ و شاخە و تنۀ زخمی اش نە به زبان تاریخ بلکە بە زبان شعری کە تمام قد اندوه است،ثبت می کند، برای “جهان” که کتاب می خوانَد تا زمانی راوی تراژدیهای غم انگیزمان باشد، برای بُرهان و هادی که دمی از گورهایشان بیرون می آیند تا از صحنه های تلخ سرگذشت “کوبانی” فیلمی بسازند، هرچند چشمان دنیا چنان کورند که هرگز واقعیت ها را نمی بینند. آری عزیزم ، گریه کردم برای شهیدانی که وقتی نیاز است حتی از گورهایشان بر می خیزند تا چگونگی شهادتشان را به دست خفاشان داعشی که به قول ویان آمارا ساخته دست همین دولتهای کثیفی هستند که در طول تاریخ ما را برای منافعشان قربانی می کنند، برای آینده تعریف کنند. [1]