عنوان: رواندز در خاطرات مستشرقان خارجی
سفر پل شوتز سوئیسی در سال 1928 به #رواندز# و اطراف آن در کتاب [ بین نیل و قفقاز پس از جنگ جهانی اول]، خاطراتش در شهر رواندز، کە فخری صلحشور بگ #سوران# از المانی بە کردی ترجمە کردە است، میگوید: راە طولانی تی کردیم، سوار بر اسب از شهری ویران شده گذشتیم، فکر میکردم کە دقیقا من در وسط جنگ باشم، اینجا روانز بود، کە در اوایل شروع جنگ جهانی اول از طرف روسها کامل سوختە شدە بود.
اینجا، در دره های کوهستانی دنیای دیگر در مرزهای سه امپراتوری، شعله های جنگ خاموش نمی شد. پس از سوزاندن رواندز توسط روسها، روسها خودشان اینجا سنگر گرفتن و بعد ترکها و المانیها امدند، در اخر هم دوبارە روسها و انگلیسیها با هم امدن. ما بر سوار اسب امدیم بر سر راە اصلی رواندز، در اینجا ما توسط مردم کرد واقعی روبرو شده ایم، من خودم را می بینم و همیشه فراموش نمی کنم که این نژاد چقدر زیبا و خالص است.دو توپ ترکی جلوی ساختمان دولت نصب شد بود، لوله های آنها به سمت غرب، رو به کوه های ترکیه، به مناطق مرتفع رسد می شد. مردی با مقام بالا با دقت به پاسپورت های ما نگاه کرد و ورق زد و ناگهان ایستاد و گفت شما ویزای ترکیه دارید؟ کونتسلر جواب داد بلە داریم، ولی متاسفانە ما وارد مرز ترکیە نشدیم، در اتاق به جز مهندس ارمنی یک کرد فراری حضور داشت، ما فکر می کردیم که او یک کرد سرشناس باشد، او فردی بسیار کم حرف بود فقط به ما گفت که از ترکیه فرار کرده و به اینجا آمده و به فرماندار رواندز پناه برده است.
از شدت خستگی التماس کردیم که اجازه دهند دی اینجا بخوابیم، اتاقی کە انبار بود را در محوطەی بیرون به ما دادند که جلوی درب خانه بود، کنار در اصلی.
به محض اینکه تشک و پتوی خودم را به دیوار رساندم، عقربی بزرگی دیدم کە اهستە بر روی بالشت میرفت، تکه چوبی را در دست گرفتم و صربەای زدم، اما خوب بە اون برخورد نکرد و عقرب به سوراخ دیوار رفت.
اندکی پس از آن، تمام دنیا ساکت و آرام شد، چراغها خاموش شدند، نور آبی مهتاب دره های کوه را پوشانده بود. کاروانچی هایمان، در کنار ما دراز کشیدند،جاهای خود را پهن و امادە کردند،سریع و کوتاه چند کلمه با هم گفتگو کردند. کونتسلر به آرامی و خودجوش به من گفت: تصور میکنم هر دو کاروانچی توافق کرده باشند که فردا با ما نیایند و مارا همراهی نکنند.در اتاق خواب، کوردی با دستە بستە اهنگ میخواند اما با صدای بسیار آهسته و آرام، به طوری که هر دو با نهایت لذت و عشق به آن گوش دادیم و ملودی آن بسیار پرشور بود، هر بار که ریتم آهنگ برمی گشت آتش بین دل و ذهنمان خاموش می شد.[1]