خسروی دارم که کرده درگه مهمیز او
لشگر جانها لگد کوب سم شبدیز او
چون نهد بر هم لب نازک، توان دیدن چو در
عقد دندانها عیان از لعل قند آمیز او
گر کشد بر برگ گل مانی ز مشک تر رقم
کی کشد تصویر روی و خط عنبر بیز او
در پس آئینه بتوان دید رویش را ز بس
ڕخنه ها افتد در او از غمزه خونریز او
آنچه خار قاقمش با برگ نسرین می کند
دل نخواهد دید هرگز از خدنگ تیز او
گر زدی خالد به شیرین عکس روی خسروم
تنگ شکر میشدی بی شک دل پرویز او
#مەولانا خالیدی نەقشبەندی#[1]