سال 1768 میلادی در منطقه ویرانشهر مابین دو رودخانه دجله و فرات امیری بنام تمرپاشا میلانی حکومت می کرد حدود حکمرانی تمر پاشا از رحا (اورفا) تا حران واز آمد (دیاربکر) تا حدود موصل و حلب محسوب می شد. او 36 عشیره بزرگ که مجموعا 32 هزار خانوار را شامل میشد در خدمت داشت.مجموعه این عشایر را ملی یا میلان می گفتند.درویش و برادرش سەعدون دو جنگجوی چابک سوار و دلیر از کردهای ایزدی از سالها پیش از منطقه شنگال به ویرانشهر کوچ کرده ودر خدمت تمر پاشا بودند.تمر پاشی میلان دشمن زیاد داشت وبا آنها میانه خوبی نداشت و گاه گاهی با هم درگیر می شدند.در یکی از درگیری ها درویش همراه با یک پاشای رحایی اسیر دشمن شده وپس از محاکمه به صد و یک سال حبس محکوم می شوند. سەعدون موفق می شود در یک یورش شبانه درویش و پاشا را از زندان نجات دهد.
روزی تمرپاشا و درویش با هم به کوه قره چه داغ به شکار رفته ناگهان در کمین سوارانی از دشمن قرار می گیرند درویش با رشادت بی نظیر با دشمن درگیر، گروهی از آنهارا کشته و بقیه را تار و مار میکند و تمر پاشا را از مهلکه نجات می دهد. از آن روز به بعد درویش نزد تمر پاشا از احترام خاص برخوردار و یکی از خواص دربار او می شود.تمر پاشا دختری زیبا بنام عدول دارد درویش عاشق عدول میشود هردوی آنها بسیار همدیگر را دوست دارند داستان عشق پاک آنها همه جا پراکنده می شود وقتی تمر پاشا از موضوع مطلع میشود بسیار ناراحت شده و درویش و خانواده اش را به شنگال تبعید می کند چرا که درویش از کردهای ایزدی بود و ازدواج مسلمان با غیر مسلمان از نظر شرعی درست نمی باشد. تبعید درویش و خانواده اش به گوش دشمن رسیده و آنها فرصت را غنیمت شمرده و آماده حمله به تمر پاشا می شوند.تمر پاشا از موضوع مطلع شده و سران عشایر و جنگجویان خودرا در یک چادر جمع کرده و چنین می گوید:
اگر در بین شما جوانان عشیره های خدرکا، کورا، چووا، حاجیکا، سینکا، شرقی یا، کیژا، مندا، ناسرا، و دودکا کسی بتواند برود وشمن را شکست داده و ما را از این مهلکه نجات بدهد عدول مال او خواهد بود.شرط این است عدول در یک سینی طلایی یک فنجان فرفوری پر از قهوه را در دست دارد هر رزمنده ای که قهوه را از دست عدول بگیرد یعنی شرط را قبول کرده و فرمانده جنگ را بر عهده گرفته ودر صورت پیروزی عدول مال او می شود.
سکوت همه جا را فرا گرفته است کار بسیار سختی است از یکطرف 1700 سوار دشمن واز طرف دیگر همه می دانند عدول و درویش دلداده همند. سرها به زیر افکنده شده اند فرصت کم است دشمن اعلام جنگ کرده است چه باید کرد ؟
ریش سفیدی از بین مردم برخاست وچنین گفت :ما تنها یک راه داریم و آن این است که قاصدی را به شنگال فرستاده از درویش و یارانش دلجویی و از آنها بخواهیم به ویرانشهر آمده وما را از این مهلکه نجات بدهند.تمر پاشا از این پیشنهاد استقبال کرده و پیکی را با هدایا و تضمین اینکه عدول را به درویش خواهد داد روانه شنگال نمود. پیک خود را به شنگال رساند درویش را از موضوع مطلع نمود درویش بسیار خوشحال شد نزد پدر رفت و رخصت خواست.ولی عه ودی راضی به این کار نشد و چنین گفت :درویش پسرم تمرپاشا به قولش عمل نخواهد کرد وعدول را به شما نخواهد داد وراهی که شما می روید بازگشتی نخواهد داشت.بیا و ازین عشق بگذر. درویش گفت : پدر جان فرصتی پیش آمده تا از حیثیت خانواده مان واز وطنمان دفاع کنیم جدای از آن من نمی توانم از عشق عدول بگذرم.باید بروم پدر به ناچار و علیرغم میل باطنی قبول می کند.درویش اسب چابک اش را که هدبان نام داشت زین کرد. یکی از یاران درویش بنام عیسو خود را به درویش رساند و گفت منهم با تو می آیم برادرش سەعدون وقتی موفق به انصراف درویش نشد آماده رفتن شد.درویش گفت : دوستان و یاران منهم میدانم احتمال موفقیت مان در این کار ضعیف است ولی باید برویم.
درویش و یارانش به بارگاه تمر پاشا رسیدند عدول روزهاست چشم براه است اینک او قهوه به دست در سینی زرین رو در روی درویش ایستاده، درویش مات و مبهوت غرق در نگاه عدول قهوه از دست یار می گیرد و سر می کشد صدای هلهله حاضرین گوشها را می خراشد شرط قبول است و درویش و یارانش آماده نبرد با دشمن می شوند.نبرد در تپه عدشان اتفاق خواهد افتاددرویش و عیسو و سەعدون و یازده جنگجوی دیگر در مقابل هزارو هفتصد سوار ایستاده اند،فرمانده جنگ دشمن عفر نام دارد او درویش را می شناسد در یکی از شکارگاه ها باهم آشنا شده و دست برادری بهم داده بودند عفر کره اسبی زیبا به درویش داده بود هدبان همان کره اسب است که اینک اسب بی همتای درویش می باشد. عفر به یارانش می گوید در مقابل ما درویش عه ودی قرار دارد او رزمنده و دلاوری بی همتا است واز دوستان خوب من که ما بهم قول برادری داده ایم حیف که تمر پاشا او را فریب داده وبه جنگ با فرستاده و میدانم که هرگز او به قولی که داده عمل نخواهد کرد.میخواهم بروم و با ملاقات کرده واو را از این نبرد برحذر دارم. عفر نزد درویش می آید و می گوید : درویش برادر عزیزم فریب تمر پاشا را نخور او مسلمان است و تو ایزدی، ازدواج مسلمان با ایزدی حلال نیست بدان که تمرپاشا شما را عمدا به قتل گاه فرستاده و هرگز به قولو قرارش عمل نخواهد کرد بیا و ازاین جنگ دست بردار واگر هم بخواهید من حاضرم به شما کمک کنم تا عدول را به زور از تمر پاشا فراری بدهیم.
درویش گفت : درست است که من وشما باهم رفیق هستیم ولی شماها چشم طمع به خاک مارا دارید.عدول برای من خیلی عزیز است اما وطن و خاکم برای من عزیزتراز طرفی اگر شما به من در رسیدن به عدول کمک کنید من پیش عدول سرافکنده خواهم شد چرا که او خواهد گفت دیگران برای رسیدن به من به شما کمک کردند واین جایز نیست یا بروید و یا آماده نبرد شوید.
هر دو طرف آماده نبرد شدند درویش وهم رزمانش به قلب دشمن هجوم بردند پس از یک ساعت نبرد طرفین به مقرهای خود برگشتند.دونفر از یاران درویش جان باخته بودند و ده ها نفر از دشمن، جنگ عدشان سه روز دوام داشت دراین جنگ غیر از درویش و عیسو همه کشته شدند. درویش بالای سر جنازه برادرش سەعدون رفت دستمال دور گردنش باز کرد با گریه و غم و اندوه فراوان آنرا بر چشمان خود گذاشت و سپس آنرا بر گردن اسب سەعدون (کمیت) انداخت وبرای کمک و یاری به سوی خانه پدری روانه کرد. اینک شب فرا رسیده درویش و عیسو تنها مانده اند درویش از عیسو میخواهد به میان ایل برود و امداد بیاورد ولی عیسو نمی خواهد او را تنها بگذارد به ناچار قبول میکند. فردای آن روز درویش یک تنه به د شمن هجوم می برد هیچ کس حریف او نیست دشمن به فکر حیله و دسیسه می افتد حیله آنها کارساز می شود وآنها موفق می شوند درویش را از اسب به پایین بیندازند.و ضربه ای کشنده به او بزنند. عفر خود را به بالای سر درویش می رساند ورو به سربازان کرده و می گوید : این دور از مردانگی است شماها با حیله و نیرنگ با او جنگیدید واین مردانگی نیست سپس درویش را از میدان جنگ به بیرون میبرد.درویش از عفر می خواهد او را به بالای تپه عدشان ببرد. انگاه از او می خواهد اورا در کنار تخته سنگی چنان قرار بدهد که رو به ویرانشهر باشد.چرا وقتی عدول می خواهد بیاید او بتواند به راحتی او را ببیند. عفر بادلی پراز غم واندوه درویش را ترک می کند عدول پس از باخبر شدن از ماجرا خود رابه تپه عدشان می رساند تا چشمش به درویش می افتد با گریه و زاری در کنار او قرار می گیرد درویش دست عدول را محکم گرفته وبه چشمان زیبای عدول خیره ودر همان لحظه جان را به جان آفرین تسلیم کرد. عدول با دلی پر از غم به گریه و زاری افتاده و بیت (لاوژه) زیر را در غم از دست دادن یار زمزمه می کند:این لاوژه پس از 240 سال هنوز هم سینه به سینه گفته شده و می شود و یکی از پر طرفترین لاوژه های کردی در بین کردان به ویژه کردهای کرمانج می باشد گرچه لاوژه های مختلفی در باره درویش عه ودی توسط دنگ بیژ های مختلف گفته شده است.[1]