دنبال من نگرد مادر
نام مرا بر زبان نیاور در مقابل در این زندان
اینجا دنبال من نگرد
ستاره افتاده بر گیس تو
آن را نکن خسته و گریان
غروب ها دلم میگیرد. نوعی بی قراری به سراغم می آید. نمی دانم چرا ولی سالهاست به این دلتنگی ها عادت کردم. حالا دیگر شعر شاملو، سیگار و لیوان چای هم کام تلخم را شیرین نمی کند. فقط این دلتنگی ها را برایم گیراتر و جذاب تر می نماید. غروب ها با دلم خلوت میکنم. به خودم و انسان های دور برم، به انسانهایی که نشانشان عددی شده است چند رقمی فکر میکنم.
به یاد می آورم که من زندانی شماره 135490648 هستم. اعداد نماد و رمز شده اند، 350، 209، 240، 2 الف
روزها هم در سرزمین ما سمبل می شوند روزهایی که کم کم تعدادشان از تعداد صفحات تقویم بیشتر شده، 3 اسفند، 18 تیر،16 آذر، 22 تیر، 29 اسفند، 30 خرداد، 2 بهمن و…. به یاد می آورم که آدمها در شب تار سرزمین ما خیلی زود ستاره می شوند و ما صاحب قاب عکس های شده ایم به تعداد ستاره های آسمان
غروب ها با خودم فکر میکنم که کلمات برایم چه معنایی پیدا کرده اند، تروریست محارب، خرابکار، آشوبگر، اغتشاشگر، امنیتی و منافق کلماتی آشنا شده اند. حاجی، کارشناس، قاضی و عدالت برایم چه معنای جداگانه ای پیدا کرده اند.
غروب ها به دلم می گویم که من یکی از ده ها زندانی سیاسی اوین شده ام، یکی از هزاران از آنها که آمدند و رفتند و آنها که آمدند و نرفتند.
به خود میگویم چه روزگار غریبی شده گاهی باید از خبرهایی خوشحال شوم که اصلا جای خوشحالی ندارد گاهی از شنیدن خبری از سر خوشحالی می گریم و گاهی از شنیدن بعضی خبرها تلخندی میزنم و سری تکان میدهم و افسوس می خورم به حال لحظه ای که اشک شادی ریخته بودم، گاهی می مانم بین خندیدن و گریستن کدام یک رواست.
از شنیدن خبر شکستن حکم اعدام حامد که به 10 سال تبدیل شده اشک خوشحالی میریزم ولی با به یادآوردن جسم رنجور و سن کمش به فکر فرو میروم که یک انسان چند سال عمر میکند که 10 سال در زندان بماند و اینبار غصه، مرا می خورد.
از شنیدن خبر حبس هم سلولهایم نادر و آرش که هر کدام 10 سال به زندان محکوم شده اند نفس راحتی میکشم که خوب شد حکم اعدام هم به آنها ندادند ولی وقتی به مهدی کوچلوی نادر و مادر آرش فکر میکنم اشک در چشمانم حلقه میزند، باز میمانم غصه بخورم یا خوشحال باشم.
روزگار غریبی شده از اینکه در سالگرد ابراهیم در سنندج فقط 10 نفر دستگیر شده اند خیالم راحت می شود که کسی کشته نشد اما از اینکه مادر ابراهیم کتاب های پسرش را جمع نکرده بغض گلویم را میگیرد و فکر میکنم به 10 نفری که فقط یک سوال داشتند، ابراهیم چه شد ؟
چشمهایم را تند تند روی ستور روزنامه میگردانم و از اینکه میبینم برای مجید توکلی کیفر خواست محارب صادر نکرده اند از خوشحالی به خودم می گویم “جانمی مجید کاش دوباره ببینمت” و پس از اینکه به کلاس درس رها شده اش فکر میکنم سری تکان میدهم و میمانم بخندم یا بگریم ؟
فکر میکنم که چه روزگار غریبی شده
” مردم نالان از فقر” دیار ما باید ” دست و پای بریده خود را” بر خان کرم سهام عدالت، با منت و شاباش هدیه بگیرند که چه شده …
با خودم فکر میکنم چه روزگاری شده باید حق حیات و زندگی ام لای فلان بخش نامه و عفو نامه در دادگاه ها گرد و خاک بخورد و مادرم با ترس به تلفن جواب دهد، با نگرانی تلویزیونش را روشن کند و منتظر روزی باشد که مرگ فرزندش سایه وحشتی شود بر زندگی دیگران
غروب ها با خودم فکر میکنم که ….
آرام به اطراف نگاه می اندازم تا مبادا کسی یا دوربینی فکرم را بخواند و … به گوش کسی که نباید برسد، برساند.
راستی که چه روزگار غریبی شده نازنین
فرزاد کمانگر
زندان اوین – 29 دیماه 1388