مژده ای دل که مرا درد به درمان آمد
قاصد خوش خبرم از سوی جانان آمد
داد پیغام که اندر چه محنت به در آی
شاهد از روی کرم بر سر پیمان آمد
گرچه دریای غمش کشتی دل کرد هلاک
ساحل وصل چو دیدم همه پایان آمد
شد یقین بخت بد و طالع برگشتهی من
از پریشانی غم باز به سامان آمد
دیدهی کور من از اشک چنان شد بینا
گوئیا پیرهن از یوسف کنعان آمد
کشتزار دلم از آب حیات لب دوست
چون ریاض «ارم» از شوق درخشان آمد
دل که تاریکتر از زلف پریشان تو بود
آتش عارض گل فام تو رخشان آمد
زخمهای دل مشتاق من از ناوک دوست
مرهمش بهر نشاطش سوی لقمان آمد
غنچهی سینهام از خون جگر پاک نمود
باد صبح از سر کویت چو به بستان آمد
سبزوار از چمن عیش دلم نشئه نماست
ز ابر لطف توم ای دوست که باران آمد
«حاجی» از لعل تو گر بود امید شکرش
راهش از لطف تو سوی شکرستان آمد [1]
#دیوانی حاجی قادری کۆیی#
#حاجی قادری کۆیی#