عنوان: گفتگوی حپسه خانی نقیب و سامکو آقا شکاک
هنگامی که خانواده #شیخ محمود حفید# در سال 1920 آواره شدند، رسیدند به نهری در شرق کردستان،از انجا بە جنوب میروند تا میرسند بە شهر هکاری،باشقلا در تورکیە،در ایران انگیلیزی ها همسر حپسە خان بە اسیری میگیرند و بە خلیج فارس میفرستند، حپسە خان بە همراە خواهرو اقوامش در خانە اسماعیل خان سمکۆ مهمان میشوند و از میهمانان بسیار استقبال و پذیرایی می شود.
خود حپسە خان می گوید:کە بە خانەی سمکو رفتیم، مثل قصر پادشاە بود و خودش هم شاه همانند شاهی دلیر بود. برای اولین بار تلفن را انجا دیدم، کە در سرما و برف باران از انجا بە جنوب[هکاری] رفتیم یکی یک عدد دستگاە کوچک بە ما داد کە از جعبەی کبریت بزرگتر بود، دستگاە را در دست میگرفتیم تا از سرما یخ نزنیم ،در ان برف و سرما داشتیم یخ میزدیم تا رسیدیم بە باشقلاو و نجات پیدا کردیم. وقتی در نهری زنان و کودکان آشوریان را دیدم دلم برایشان سوخت، و بە سمکو گفتم: شما با مردها میجنگید این زن و بچەاسیر چە گناحی دارند؟و نباید با اسیر اینطور رفتار کرد.
اسماعیل اقا گفت: خانم تو نمیدانی انها با ما چە کردند، چند روستای ما را خراپ کردند و سوزاندن و بچە و پیر و زن باردار را کشتە یا سر بریداند، ایا این بهتر نیست که من از فرزندان آنها محافظت می کنم و به آنها کار یاد می دهم..؟
همانجا حپسە خان، مهر یک دختر بچه بە دلش می افتد و با خود بە سلیمانییە می اورد و مادرش میشود، و او را شوهر میدهد.
میگویند این خانم تا دهە 70 در شکاک بودە است، هر وقت اسم حپسە خان را شنیدە گریە کردە و میگفتە:ان بود مادر مهربانم...[1]